شمیم هدایتی از مترجمان خوب و جوان گیلانی بود که به همراه همسر شاعر خود ، سینا مدبرنیا در آبان ماه سال 1389در یک حادثه ی دهشتناک جان به جان آفرین تسلیم نمودند . از این مترجم کتاب هایی بنام «پرندگان در پاییز» اثر براد کسلر «سه روز باران » اثرگرینبرگ «رایو گلف» اثر آگوست ویلسن «کریسمس هیزم شکن» اثر براد کسلر، ترجمه و به چاپ رسیده است.«برای شمیم» بیاد عزیز از دست رفته ، به قلم حمید امجد در معرض دید عموم قرار می گیرد:
در طول آن چهار پنج سال ، یک دریا نامه از تو داشتم ،هر چه گذشت بیشتر و بیشتر ، و تعداد شان در یکی دو سالآخر گاهی به چهار پنج نامه در هر روز می رسید. در نامه در مورد انتخاب ، از میان چند متن برای ترجمه می نوشتی ؛ از دلایلت می گفتی برای آن که فلان متن را زیاد ساده ، بیش از حد سهل الوصول ، و حتی بازاری می شمردی و بی متنی جدی تر با چالشی سخت تر می گشتی ؛ ازمتنی می گفتی که آن میان انتخاب کرده بودی ؛ از شروع ترجمه اش ؛ از چهره ی نهانی کارـ وقتی که از سادگی یا پیچیدگی ظاهری صفحات اول گذر کرده بودی و دنیای نهفته ی متن کم کم تورا به درون دعوت می کرد ؛ از چند پهلو بودن جمله یا فصل یا شخصی می گفتی و از این که نظر خودت درباره اش با نظر سینا چه فرق و مشابهتی دارد؛ و هرباراین جاها گه پذر می کردی ، نامه نگاری ات سرعت بیش تر و بیش تری می گرفت ، پی در پی، با لحن پُر شور ، سودا زده، بی تاب برای تقسیم کردن هیجان درک معنای چند لایه ی جمله ای یا تکه ای از کتاب ـ که خیلی وقت ها آن ترجمه یا تکه را هم ضمیمه ی نامه می کردی .
گاهی مشورت می خواستی برای معادل سازی دقیق کلمه یا جمله ای ، گاهیاز نمونه یا الکویی پیشین سراغ می گرفتی که مثلاً کسی از پس سبک دشوار فلان نویسنده بر آمده باشد و حالا بشود در آن چه او کرده ، ، راهایی برای عبور از هزار توی زبان نویسنده جُست . گاه ترکیبی از مشورت و بحث و جدل پیش می کشیدی که جملات تو در توی بلند چندین سطری را چطور می شود به قامت فارسی در آورد که پس و پیش شدن های الزامی ، ناشی از اختلاف ساختارهای دو زبان ، به معنا آسیب نرساند ...
خیلی از نامه ها در باره ی همینموارد اصلاحی بود و گواه تلاشجان فرسایتو برای آن که در بیست و چند سالگی نکته هایی را بیاموزی که در عمل آموختن و در نویسندگی آزمودنش عمری درازتر می خواست. خیلی درازتر.( همین حالا تکه کاغذی پیش رویم است ، لای نسخه ی انگلیسی کتاب ناباکوف که از پیش تو برگشته . یک روی کاغذ ، پرینت شعری از یک شاعر جوانمرگ گیلانی است، و پشتش دستخط توست که نمونه هایی از تبدیل ساختارهای زبانی را ، موضوع مکالمه ی همیشگی مان بود، مشق کرده ای.)و تازه نامه ها جداست از تماس های تلفنی مداوت ؛ که تعدادشان ، یکبار ، در کوران ترجمه ی رُمان ها به اوج می رسید، و بار دیگر ، هنگام تمام کردن کار یک رُمان ـ وقتی که می خواستی هیجان (یا بقول خودت «ذوق مرگی») به پایان رساندن اثری را در میان بگذاری . به شوخی بهت می گفتم از تواترتماس هایت در شبانه روز می فهمم رُمانی که حالا داری ترجمهمی کنی چقدر پیچیدگی زبانی دارد، چه قدر لحظات هیجان انگیز ، و چه قدر معما برای گشودن. تو می خندیدی و می گفتی «و چه قدر جای کشف! این کشف ها نگذاشت تا صبح صبر کنم ، خواستم همین نیمه شب لذتش را تقسیم کنم.» برا ی هیچ چیز نمی توانستی صبر کنی ، شمیم.شتابزده بودی برای دانستن ، تجربه کردن ، به نتیجه رساندن . عصاره ی ثانیه ها را می گرفتی . مگر شبانه روزبر تو چگونه می گذشت ؟ و روز و هفته و سال ! مبهوت بودم در آن دوره ی تقریباً چهارساله، چه قدر کار می کردی ، چند صفحه ترجمه ، و آن همه نامه، و آن همه تماس .هر شبانه روز تو مگر چند ثانیه بود؟ هردسته کتاب که بهت می دادم تا یکی را برای ترجمه انتخاب کنی ، به سرعت می خواندی و می گفتی " :
« نه ، این ها خوب اند ، جذاب اند، پرفروش هم می شوند ، ولی من اینها را نمی خواهم ، ادبیات واقعی می خواهم ، ادبیات جدی تر.»
می گفتم بله ، جویس و ناباکوف هم هست ، ولی دشوار است ، مترجم های استخوان خُرد کرده هم با احتیاط به سمت این ها می روند.می گفتی می دانم ؛ ولی از همان دشوارها به من بده !
تو واقعاً در آن بیست و هشت و نُه سال ، چند سال زندگی کردی شمیم ؟ دقیقه ها و ثانیه ها را چطور کش می آوردی ؟ یعنی نمی دانستی شمعی که چند برابر نور بدهد ، زودتر آب می شود؟
دارم روی آماده سازی ترجمه ات از « به دلقک ها نگاه کن» برای انتشار کار می کنم ، و تک تک جملات با صدای خودت در گوشم است . از پس هر جمله ، تماس ها و نامه نگاری ها و گفت و گوها و قرارهای مان برای کار بر نسخه های بعد و بعدتر سرک می کشند.ترجمه ات از ناباکوف را می خوانم و از شهامت مثال زدنی ات حیرت می کنم . میان ویژگی های ذاتی ات ، از شور و جوشش و تلاشگری تا جویندگی و اشتیاق و جدیت و خستگی ناپذیری و هر چه در تو زبانه می کشید ، در هر کتابی که یادگارگذاشته ای یکی بیش از همه خود را به رُخ می کشد ، و حالا ، این جا ، بیش از همه ، شجاعت توست که لابلای سطرهای این کتاب متحیرم می کند. برای خواندن همه ی آن چه تو بودی ، چاره ای نیست جز خواندن تک تک یادگارهایت .
چه شتابی بود شمیم ، چه شتابی بود که در بیست و چند سالگی ، هفتادسال زندگی کنی ؟ لذت نور شمعی شعله کشان را شتابان تقسیم کردی ، اما نگفتی بعد از خاموشی شمع ، ماییم که آب می شویم ؟ن همه